کافه سکوت

می نویسم از سکوتی که از رضایت نیست

کافه سکوت

می نویسم از سکوتی که از رضایت نیست

۳

تصمیم گرفته بودم از اون آدم بد دوست داشتنی یه خاطره تلخ بنویسم بلکه یه ذره آروم بشم نشستم فکر کردم دیدم خاطره بد ها خیلی زیاده کدومشو بنویسم؟نمی دونم!!

ولی حس می کنم ازش یه عالمه کینه به دل گرفتم اما با این وجود هنوز حاضر نیستم که ترکش کنم!!ولی الان یه دنیا حرف اومد تو ذهنم که می خوام بزنم:

اردیبهشت 86 چهارشنبه صبح یادم نیست چندم بود!!

صبح وقتی رسیدم دیدم چشاش پف کرده وحشتناک گفتم چی شده که اینقدر گریه کردی گفت دیبا اون چیزی که باید می شد نشد من خیلی ناراحتم حالا آبروم رفته همه اینا رو گریه می کرد و می گفت بهش گفتم هیچ اشکالی نداره همه خوب می دونستیم که ممکنه نشه تقصیر تو نیست اونا اونقدر شعور دارن که بفهمنت مطمئن باش چیزی نمی گن، همین اتفاق هم افتاد و خوب و خوش تموم شد!اون موقع بغلش کردم گفتم ناراحت نباش یه بوسشم کردم سرش و گذاشت تو بغلم زار زار گریه می کرد گفتم بی خیال منم گریه ام می گیره ها کلی گریه کرد تو بغلم تا بالاخره آروم شد رو کرد بهم گفت دیشب حالم از ناراحتی زیاد خیلی بد شده بود خیلی دلم می خواست پیشم بودی ولی نبودی گفتم اشکالی نداره الان پیشتم همه چی هم تموم شده ناراحت نباش.آدم بد دوست داشتنی اصلا بد نیست ولی کارایی که با من کرده بد بودن برا همین این اسمو براش انتخاب کردم!اون روز گذشت و تموم شد و رفت چند وقت بعدش اومد گفت من تو خونه را می رم همش از تو حرف می زنم دیگه خونواده صداشون از حسودی در اومده گفتم این کارارو نکن گفت من دوستت دارم یه دنیا قول بهم بده هیچ وقت از دستم ناراحت نشی گفتم باشه!همین طور می گذشتو ما بهم بیشتر وابسته می شدیم تا اینکه حدود 9 ماه پیش بود که یواش یواش دلگیری ها شروع شد کار به جایی رسید که بهم می گفت دست از سر من بردار دوست ندارم وابسته من باشی من تو رو بیشتر شناختم دیگه زیاد باهم سر سازگاری نداریم بی خیال من بشو این حرفا علتش این بود که در دنیای دونفری ما نفر سومی وارد شد که خیلی خوب بود و هردومون دوسش داشتیم و این آدم بد دوست داشتنی دست به مقایسه من با اون زد و همه مشکلات از این جا شروع شد.تا اینکه حدود 4 ماه پیش بود که گفت تو با بقیه برام هیچ فرقی نداری همه مثله همین تو خیلی سخت می فهمی و سعی کن که همه گذشته رو فراموش کنی!!

بهش گفتم نمی تونم من تو رو دوست دارم برام فوق العاده عزیزی گفت ببین این رایطه یک طرفه است و باعث عذاب وجدان من می شه پس به فکر خودت باش .بهش گفتم دوست داشتن از طرف منو بفهم گفت می فهمم تو تقصیری نداری اینجا من مورد دارم!خلاصه اینکه من گریها می کردم که چرا رابطه ما که خیلی ها از حسودی به زبون اومده بودن همچین شده به جایی رسیدیم که جلو بقیه می گفت بچه ها هم می گفت که ما با هم مشکل پیدا کردیم!!

اما با همه این حرفایی که می زنه و دلی که ازم می شکنه باز وقت هایی هست که می اد بهم می گه دیبا تو بهترینی واسه شنیدن حرف دلم و می شینه باهام ساعت ها دردو دل می کنه آخرشم می گه من خودتو خیلی دوست دارم ولی از اخلاقت اونجاهایی که با اخلاق خودم فرق داره بدم می آد و همواره می خواد که من وابستگی مو کم کنم!معتقد که به نفعم خواهد بود!

ولی فقط خدا می دونه که چقدر دلم برا اون روزای اول تنگ شده!!!

۲

امروز اون آدم بد دوست داشتنی بهم رودست زد خودش می گه تو دوست منی ولی با این کاراش منو از خودم نا امید می کنه ولی من احمق چون دوسش دارم بهش نگفتم که ناراحتم کردی و داری ذهنیت دوست داشتنیم و بهم میریزی

برای من خیلی مهمه که یکی از دستم ناراحت نشه یعنی اگر بشه من بهم میریزم اساسی ولی این آدم بد دوست داشتنی اینو نمی فهمه براش مهم نیس من ناراحت می شم یا نه!شاید اینجوری راحت تره!!

حتما الان بهم می گی ولش کن بی خیالش شو این همه آدم واسه دوست داشتن هست چرا این؟؟آخه من میدونم که این چقدر تنهاست خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی!!

اولین حرف!

اینجا تصمیم دارم از آدمایی بنویسم که دلم و زیاد می شکونن وخودشونو دوست می دونن و براشونم مهم نیست که من چه فکری خواهم کرد .واقعا نمی دونم باید قید اینجور آدما رو زد یا بی محلی کرد اگه دوسشون داشته باشی چی ؟اگه بدونی اونقدر تنهان که دلت نمی آد بی خیالشون بشی تکلیف چه خواهد شد؟اگه بدونی که اخلاق این آدما مشکل داره و بخوای کمکشون کنی چه باید کرد؟اگه این آدما طوری باشند که تورو احمق بدونن و بگن خیلی سخت می فهمی باید باهاشون چه جوری رفتار کرد!!

این آدم بدای دوست داشتنی خیلی حرفا می زنن و خیلی کارا می کنند  برای همین من حرف زیاد دارم واسه گفتن که می خوام همه رو اینجا بی پرده بنویسم که شاید اگر کسی از اینجا رد شد توصیه ای به من بکنه که کمی راحتتر زندگی کنم!!!