کافه سکوت

می نویسم از سکوتی که از رضایت نیست

کافه سکوت

می نویسم از سکوتی که از رضایت نیست

۱۲

برای بار دوم  امروز دارم می نویسم خدایا من دارم خفه می شم دارم دیوونه می شم یا اینو عاقلش کن یا منو ار این وضع نجات بده

۱۱

آدمی رو که دوسش دارم ازم متنفر شده بی دلیل به علت عدم وجود هیجان تو رابطه چی کارش کنم؟؟  

هنوز دوسش دارم رابطه ام رو کم کنم خودش برگرده یا برای همیشه بی خیال شم؟؟

۱۰

خدایا چرا همه چی بهم ریخته چرا این جوری شده ازت خواهش می کنم دوباره همه چی رو مثل اولش کن خواهش می کنم من واقعا طاقتشو ندارم امشب می خوام برم حرف بزنم امیدوارم همه چی به خوبی و خوشی تموم شه 

۹

از امروز تا ۱۴ روز دیگه قرار هیچی نگم

سکوت

سکوت

سکوت...

به امید اومدن روزای خوش

۸

نمی دونم چی بگم خسته شدم از خیلی چیزا یکیش اینکه این رابطه یک طرفه داره نابودم می کنه و نمی دونم چه جوری حلش کنم کسی که برای من یدونه هست تمام حرفامو بهش می گم تنها دوست واقعی منه که وقتی مسئله ای پیش می آد بهش پناه می برم باهاش راحتم ، راحت باهاش حرف می زنم راحت تو بغلش گریه می کنم اونم کمکم می کنه منو می پذیره اما خودش همچین رابطه ای با من نداره منویه دوست عادی می دونه کسی دیگه ای رو داره که باهاش حرف می زنه اونو دوست واقعیش می دونه و معتقد من از 10% همه روابطش خبر دارم نمی دونم واقعا چی کار کنم خودم و ازش دور کنم سخته چون دوسش دارم ولی اون منو اینجوری دوست نداره ولی خیلی مواردم هست که فقط با من حرف می زنه ولی نه اونجوری نمی دونم چی کار کنم که منو واقعی بدونه نمی دونم!!

دلم می خواد با دوستام برم کوه ،سفر ، گردش این ور اون ور ولی مامانم نمی ذاره می گه یعنی چی چه معنی داره بری چی کار؟با خودمون می ری می گم با شما ها یه جور خوش می گذاره با بچه ها یه مدله دیگه همه هم سنیم خوبه می گه نه دلم نمی خواد نمی دونم خسته شدم از این یه مورد من باید زندگی کنم جوونی کنم ولی نمی ذارن هنوز فکر می کنن بزرگ نشدم از پس خودم بر نمی آم ولی به خدا می تونم بذارین من زندگی کنم منو باور کنین آخه این چه محدودیتی است که واسم گذاشتید به خدا روزی می آد که میام بهتون می گم اشتباه کردین و پشیمون می شید نکنید بذارید من یه ذره با سنم حال کنم بذارین روزی بیاد که بگم بهترین دوران دوران جوونیم بود چون مامانمینا بلد بودن چه کار کنند.می گن ما برای خودت می گیم ولی نه اونا برای آرامش خودشون می گن و حاضرن من محدود بشم ولی خودشون در آرامش باشن!!بعد می گن تو از آدمیزاد به دوری هیچ جا با ما نمی آی همش می خوای تو خونه باشی. آخه چه جوری بگم خوب دوست ندارم این تفریحات شماها رو منم شیوه خودمو دوست دارم حالا که نمی ذارید برای خودم زندگی کنم پس برای شماها هم زندگی نمی کنم!!خدایا یا مشکلات و حل کن یا صبر منو زیاد کن !!همین کارا رو باهام می کنن که آرزوم و هدفم شده مستقل و تنها زندگی کردن ولی اینم بدون شک نمی ذارن از دوسال پیش هر وقت می گم  می گن دو سال دیگه خدایا من نمی دونم پس کی وقتش می رسه کی می تونم در اختیار خودم باشم کی اون دو سال می آد؟؟

۷

دلم گرفته!!نمی دونم چمه اینقدر استرس افتاده تو جونم حس می کنم دیگه واسه هیچ کاری وقت ندارم حس خستگی شدیدی می کنم!!

دلم یه دوست میخواد که باهش راحت دردو دل کنم بغلش کنم آدم بد دوست داشتنی هست ولی دوریم از هم بدم با اون یه جورایی یه طرفه بید همهچی یه نمه احساس معذب بودن وجود داره!!

آدم بد دوست داشتنی زیاد حالش خوب نیست نمی دونم چی قراره بشه!!حس می کنم تحملم جلوش داره کم می شه این روزا یه کارایی و حرفایی می زنه که بدجوری عصبی می کنه هرچیزی رو نصفه می گه منو درگیر می کنه می گه بقیه شو نمی تونم بگم آخه من به این چی بگم؟؟؟وابستگی خیلی کم شده ولی نمی دونم از چند ماه دیگه که بیشتر باهمیم باز چه بلایی سرم خواهد اومد!

خدایا یه نمه منو روبه راه کن

۶

اینجا شد تنها خونه ای که حرفامو می زنم دیگه دارم به تنهایی عادت می کنم دیگه مهم نیست کسی بیاد و بخونه مهم اینه که یه جا حرفامو می زنم بی پرده و خفه نمی شم و خوشحالم از اینکه خیلی ها اینجا رو بلد نیستن!!

امروز بازم با اون آدم بد دوست داشتنی دعوام شد به من میگه هرچی بیشتر که همدیگه رو بشناسیم بیشتر به اختلاف سطح فکر و فرهنگمون پی می بریم برای همین من تو رو کمتر دوست می دارم!نمی دونم خدایا گناه من چیه اگر یه آدمی رو اینقدر احمقانه وار دوست دارم و دلم می خواد که اونم همچین حسی به من داشته باشه منو دوستم داشته باشه براش مهم باشه که من امروز قیافه ام عوض شده براش مهم باشه که فلان کارش منو ناراحت کرده براش مهم باشه که ازش دلگیرم و از همه مهمتر بفهمه که دوست داشتن یعنی چی؟

هیچ وقت دوست ندارم ناراحتش کنم همیشه سعیم این بوده که بفهمه من آدم بدی نیستم من میفهمم چی میگه و متوجه نیست که آدما نمی تونن مثل هم باشن دوست ندارم از دستش بدم دلم می خواد منو دوست خودش بدونه باورم کنه بهم اعتماد کنه کافی ازم بخواد!!اون وقت می بینه که براش چه می کنم!!

خدایا با همه دوست داشتنم و خواستنم دیگه خسته شدم  کمکم کن وکمکش کن!!!

حوصله ام دیگه سر رفته چرا این روزا نمی گذرن خسته شدم چرا اونی و که دنبالشم پیدا نمی کنم!!

۵

خدایا خیلی دلم می خواد کمکش کنم یواش یواش دارم حس می کنم که دیگه تنهایی خسته اش کرده دلش یکی رو می خواد که بتونه بهش اعتماد کنه من حاضرم براش هر کاری کنم که ذره ای ناراحت نباشه و بهترین لحظه ها رو داشته باشه ولی نمی تونم چون باورم نکرده اگر روزی باورم کرد حاضرم جونمو بدم هیچکسی حتی خودش نمی دونه که من این آدم و چقدر دوسش دارم فقط خود خدا می دونه که من اینو چقدر می خوامش از بس این آدم پاک و دوست داشتنیه!!!

می دونم که اگر باور بشم برای خودم مشکلات زیاد ی پیش می آد چون ممکن شرایط و اطرافیان نذارن ولی من خودم انتخاب خواهم کرد نه کس دیگه ای!!

امیدوارم برای مدت کوتاهی هم اگر شده باورم کنه که بتونه این سرپناه وبپذیره و واسه یه مدتی راحت زندگی کنه خدایا هم به من اون توانایی رو بده هم به او این باورو!!!

۴

من یه چیزی از این آدم بد دوست داشتنی خواستم که چند وقت پیش هم بهش گفته بودم و حس کردم شاید فراموش کرده دوباره گفتم این اومد با من دعوا چرا حس کردی من یادم باید رفته باشه تو هیچ وقت هیچی رو متوجه نمی شی نمی فهمی این کارت باعث شد به من ضرر وارد شه...!!

واقعا نمی دونم چرا دوباره ازم نخواست منتظر بمونم وقتی گفتم چرا نگفتی معتقد بود لزومی ندیدم چون تو به هر حال متوجه نیستی!

دیگه نمی دونم چه باید بگم فقط اینقدر این بار بیش تر از دفعه های قبل ناراحت شدم که حس می کنم همین الان خفه می شم!!

خدایا من آدم بدی نیستم حداقل برای این بدی نکردم چرا باید با هام اینجوری رفتار بشه به خدا دیگه خسته شدم یه حس بدی دارم حس می کنم اینقدر صبوری کردم که دیگه هرکی هرچی می خواد میگه و هر کاری دوست داره می کنه!!ولی بازم می گم اشکالی نداره بازم به من صبر بده تحملم رو زیاد کن و ازت می خوام آدما رو متوجه اشتباهشون بکنی!!

۳

تصمیم گرفته بودم از اون آدم بد دوست داشتنی یه خاطره تلخ بنویسم بلکه یه ذره آروم بشم نشستم فکر کردم دیدم خاطره بد ها خیلی زیاده کدومشو بنویسم؟نمی دونم!!

ولی حس می کنم ازش یه عالمه کینه به دل گرفتم اما با این وجود هنوز حاضر نیستم که ترکش کنم!!ولی الان یه دنیا حرف اومد تو ذهنم که می خوام بزنم:

اردیبهشت 86 چهارشنبه صبح یادم نیست چندم بود!!

صبح وقتی رسیدم دیدم چشاش پف کرده وحشتناک گفتم چی شده که اینقدر گریه کردی گفت دیبا اون چیزی که باید می شد نشد من خیلی ناراحتم حالا آبروم رفته همه اینا رو گریه می کرد و می گفت بهش گفتم هیچ اشکالی نداره همه خوب می دونستیم که ممکنه نشه تقصیر تو نیست اونا اونقدر شعور دارن که بفهمنت مطمئن باش چیزی نمی گن، همین اتفاق هم افتاد و خوب و خوش تموم شد!اون موقع بغلش کردم گفتم ناراحت نباش یه بوسشم کردم سرش و گذاشت تو بغلم زار زار گریه می کرد گفتم بی خیال منم گریه ام می گیره ها کلی گریه کرد تو بغلم تا بالاخره آروم شد رو کرد بهم گفت دیشب حالم از ناراحتی زیاد خیلی بد شده بود خیلی دلم می خواست پیشم بودی ولی نبودی گفتم اشکالی نداره الان پیشتم همه چی هم تموم شده ناراحت نباش.آدم بد دوست داشتنی اصلا بد نیست ولی کارایی که با من کرده بد بودن برا همین این اسمو براش انتخاب کردم!اون روز گذشت و تموم شد و رفت چند وقت بعدش اومد گفت من تو خونه را می رم همش از تو حرف می زنم دیگه خونواده صداشون از حسودی در اومده گفتم این کارارو نکن گفت من دوستت دارم یه دنیا قول بهم بده هیچ وقت از دستم ناراحت نشی گفتم باشه!همین طور می گذشتو ما بهم بیشتر وابسته می شدیم تا اینکه حدود 9 ماه پیش بود که یواش یواش دلگیری ها شروع شد کار به جایی رسید که بهم می گفت دست از سر من بردار دوست ندارم وابسته من باشی من تو رو بیشتر شناختم دیگه زیاد باهم سر سازگاری نداریم بی خیال من بشو این حرفا علتش این بود که در دنیای دونفری ما نفر سومی وارد شد که خیلی خوب بود و هردومون دوسش داشتیم و این آدم بد دوست داشتنی دست به مقایسه من با اون زد و همه مشکلات از این جا شروع شد.تا اینکه حدود 4 ماه پیش بود که گفت تو با بقیه برام هیچ فرقی نداری همه مثله همین تو خیلی سخت می فهمی و سعی کن که همه گذشته رو فراموش کنی!!

بهش گفتم نمی تونم من تو رو دوست دارم برام فوق العاده عزیزی گفت ببین این رایطه یک طرفه است و باعث عذاب وجدان من می شه پس به فکر خودت باش .بهش گفتم دوست داشتن از طرف منو بفهم گفت می فهمم تو تقصیری نداری اینجا من مورد دارم!خلاصه اینکه من گریها می کردم که چرا رابطه ما که خیلی ها از حسودی به زبون اومده بودن همچین شده به جایی رسیدیم که جلو بقیه می گفت بچه ها هم می گفت که ما با هم مشکل پیدا کردیم!!

اما با همه این حرفایی که می زنه و دلی که ازم می شکنه باز وقت هایی هست که می اد بهم می گه دیبا تو بهترینی واسه شنیدن حرف دلم و می شینه باهام ساعت ها دردو دل می کنه آخرشم می گه من خودتو خیلی دوست دارم ولی از اخلاقت اونجاهایی که با اخلاق خودم فرق داره بدم می آد و همواره می خواد که من وابستگی مو کم کنم!معتقد که به نفعم خواهد بود!

ولی فقط خدا می دونه که چقدر دلم برا اون روزای اول تنگ شده!!!